وقتی بهائی بودیم… (۲)

وقتی بهائی بودیم… تحلیلی از زندگی صبحی(ادامه)

تجلیل دوباره از صبحی 
اما عبدالبها به فراست مطلب را دریافته و متوجه شک و تردید صبحی شده تصمیم می گیرد تا دیر نشده و صبحی از بهائیت بر نگشته او را از عکا دور کند و به بهانه تبلیغ به نقطه ای دیگر بفرستد و به نوعی با تجلیل او را بنوازد که همه شک ها در او ذوب شود و خلاصه نمک گیر شود و در رودر بایستی قرار گیرد و به خاطر حفظ این تجلیل ها و موقعیت استثنائی که پیدا نموده دست از بهائیت نکشد… لذا او را فرا می خواند و به بهانه تبلیغ در نقاط دیگر لوح بسیار مهمی به افتخار او صادر می کند و با الفاظ سرشار از تجلیل بسیار، اهمیت او را نشان می دهد و خطاب به او می نویسد:
” هوالأبهی، جناب صبحی ، چون روز روشن باش و مانند چمن از رشحات سحاب عنایت پر طراوت گرد.! در کمال شوق و شعف سفر نما و در نهایت سرور و طرب بر دریا مرور نما و پیام آسمانی برسان و زبان به تبلیغ بگشا و به نطق بلیغ بیان حجت و برهان کن …و علیک البهاء الأبهی .عبدالبهاء: عباس. “

بازگشت به ایران و مرگ عبدالبها

“با این فرمان که مانندش را به کمتر کسی داده بود از حیفا سوار کشتی شده به بیروت رفتیم. آنگاه پس از طی همان مسیری که از آن طریق به حیفا آمده بودیم به ایران بازگشتیم. از آمدنم به تهران چیزی نگذشته بود که خبر فوت عبدالبهاء را شنیدم…”

سر در گمی در جانشینی عبدالبها

به گزارش صبحی سر در گمی بزرگی در مورد جانشینی عبدالبها رخ داد.از یکسو خود عبدالبها کسی را شایسته رهبری پس از خود تشخیص نمی داد و می خواست بیت العدل را مامور این کار کند و از سوی دیگر طبق نصوص می بایست بعد از او محمد علی برادرش (غصن اکبر ) جانشین او و رهبر بهائیت شود:

“اغلب بهائیان از این امر بسیار متأثر بودند و می گفتند دیگر چه کسی مانند عبدالبهاء پیدا خواهد شد که تا این حد بر امور مسلط باشد و بتواند امر بهائی را پیش ببرد؟ ضمن آنکه (( هیچ یک از بهائیان گمان نمی کردند که عبدالبهاء پس از خود کسی را جانشین نماید . زیرا که او ، چند سال پیش از مرگش، در روزهایی که عبدالحمید ، پادشاه عثمانی ، دربارۀ او بدگمان شده بود
و می خواست او را از عکا به خیزان براند، به بهائیان نوشت که پس از من کسی را نرسد که پیروان را به خود بخواند و پایگاهی بخواهد هر چند (( ولایت )) سرپرستی باشد. و به هیچ رو نمی تواند کسی نامی بر خود بنهد.

کارها به دست بیت العدل ، که بهاء از آن آگهی داده است خواهد افتاد و آن چنین است که بهائیان از میان خود نه تن را به دستوری که داده است ، بر می گزینند، تا بست و گشاد کارها را به دست گیرند و آنها هر جه بگویند راست و درست و از سوی خداست.))

این در حالی بود که خود بهاء دو سال پیش از مرگش خواستنامه ای به نام ” کتاب عهدی” نوشت و به دست عبدالبهاء سپرد که هیچکس جز آن و او از آن آگاه نبود. در آنجا گفت پس از من ” غصن اعظم” ( عبدالبهاء) و پس از او ” غصن اکبر” ( محمد علی افندی) جانشین من است. از این رو به فرمان بهاء ، پس از عبدالبهاء ، کارها باید به دست میرزا محمد علی سپرده شود.

اما ناگهان تلگرافی از حیفا رسید که در آن ، جانشینی” شوقی” – یکی از نوه های دختری عبدالبهاء – به جای عبدالبهاء در آن اعلام شده بود…”

چرا شوقی ؟! 

تحلیل صبحی در مورد علت روی کار آمدن شوقی، پرده از روی مطالب زیادی در مورد جنگ پنهان قدرت در داخل خانواده عبدالبها بر می دارد.عبدالبها فاقد پسر بود.وقتی نوه دختریش شوقی از مهد علیا به دنیا آمد به جانشینی او رضایت داد اما وقتی شوقی بزرگ شد و فساد اخلاق او بر عبدالبها آشکار گردید از این تصمیم پشیمان شدو راهکار دیگری را انتخاب نمود و در وصیت
نامه جدیدش ،موضوع جانشینی شوقی را حذف نمود لیکن نفوذ و فشار مهد علیا در مورد جانشینی پسرش شوقی کارساز شد و توانست همه مخالفان و مدعیان خانگی را کنار بزند و شوقی را با تمام نفص ها و نا توانی ها بر سر کار آورد:

“…متن تلگراف حاکی از آن بود که عبدالبهاء ، خود شوقی را به جانشینی خویش انتخاب کرده است. حال آنکه واقعیت قضیه این بود که اول بار که عبدالبهاء شوقی را به عنوان جانشین خود اعلام کرده بود به سالیان درازی پیش بر می گشت و زمانی بود که شوقی تنها حدود سه سال داشت!

اما بعد از آنکه عبدالبهاء از شوقی قطع امید کرد وصیتنامه جدیدی نوشت که در آن، این مورد حذف شده بود. با این همه ، با توطئه مهد علیا ، شوقی را به عنوان جانشین عبدالبهاء بر بهائیان تحمیل کردند…”

شخصیت شوقی 

اسراری که صبحی بر اثر تماس نزدیک با عبدالبها و خانواده اش در عکا داشت بسیار حساس بود و کمتر بهایی دیگری را بر آن اسرار دسترسی بود. با فساد اخلاقی که صبحی از شوقی سراغ داشت و از نزدیک شاهد آن بود اصلا احتمال جانشینی او را نمی داد لذا با شنیدن خبر جانشینی شوقی کاملا شوکه شده به قول خودش پتکی سنگین بر همه باورهایش فرود آمد:

“…به هر حال، رسیدن این خبر ، حیرت اغلب بهائیان غیر عامی را برانگیخت. از جملۀ این افراد من بودم که این خبر چون پتکی بر مغزم کوبیده شد. زیرا هر که نمی دانست، من شوقی را خوب می شناختم و می دانستم که او چگونه آدمی است . 

در میان نواده های عبدالبهاء ، در روزهای نخست [ورود به حیفا] ، من با شوقی آشنا شدم . و او دارای سرشت و نهاد ویژه ای بود که نمی توانم درست برای شما بگویم . خوی مردی کم داشت و پیوسته می خواست با مردان و جوانان نیرومند دوستی و آمیزش کند! 

شبی با او دکتر ضیاء بغدادی ( فرزند یکی از بهائیان نامور، که در آمریکا کارش پزشکی بود و برای دیدار عبدالبهاء به حیفا آمده بود) در عکا گردهم بودیم و شوخیهایی که معمولا جوانان می کنند می کردیم. در میان گفتگو ، من برای کاری از اطاق بیرون رفتم وبازگشتم. در بازگشت دیدم که دکتر ضیاء کار ناشایستی کرده… من برآشفتم و گفتم: دکتر! این چه کاری است که می کنی؟! 

شوقی رو به من کرد و گفت: اگر تو هم مردی داری، به من نشان بده!! 

مانند این سخنان و کارها ، چند بار از او شنیدم و دیدم و دریافتم که [شوقی] باید کمبودی داشته باشد…” 

آیا صبحی با این شناختی که از شوقی داشت می توانست بپذیرد چنین انسان فاسد و پر از کمبودی رهبر دینی باشد که او پیرو آن است؟!!

تردیدها، مقدمه آگاهی 

با جانشینی شوقی تردید ها در وجود صبحی نسبت به امر بهایی ، نهادینه می شود . دیگر به آداب بهایی مقید نیست و با آنکه دارای موقعیت بسیار ویژه ای در میان بهائیان است اما آزادگی او نمی گذارد که حقیقت بخاطر مقام ،ذبح شود…

“بگذریم. … به هر حال شوقی جانشین عبدالبهاء و رهبر بهائیان شد.بعد از این ، شوقی از لندن با یکی از خانمهای انگلیسی که نامش لیدی بلام فیلد و دارای پایگاهی [در میان بهائیان بود] به حیفا آمد. 

این زن، پاینام ((ستاره خانم)) در میان بهائیان داشت، و اولین نامه را که شوقی به بهائیان نوشت دستینۀ (امضای)او نیز در پایین آن بود و در آن روز با شوقی همدستی می کرد و دربارۀ او سخنها گفته اند که ما از آن می گذریم.)) 

با همۀ اینها ، من رابطۀ خود را با حیفا قطع نکردم و(( پس از بازگشت شوقی به حیفا، من یکی دو نامه به او نوشتم و پاسخ گرفتم .ورقۀ علیا هم نامۀ بلندی برایم نوشت. باری، چون ماندنم در تهران دشوار بود آهنگ آذربایجان کردم.)) 

در این سفر از شهرهای قزوین، همدان، تبریز، خلخال و بعضی روستاها و بخش های این نواحی عبور کردم و در هر جا به تناسب، مدتی می ماندم. در تمام طول سفر، از محبت و استقبال بهائیان برخوردار بودم. زیرا همچنان از نظر آنان ، از بلند مرتبگان این آیین بودم. چون در گذشته ای دور نه چندان دور (( منشی آثار و محرم اسرار عبدالبهاء و در نظر اهل بهاء ، در صف اول مقربین درگاه کبریا، کاتب وحی و واسطۀ فیض فیما بین ((حق )) و خلق بودم.))  حوادثی که رخ داده بود و فرصتی که در این سفر برای من پیش آمد باعث شد که عمیق تر به جریان امور فکر کنم . در نتیجه (( در سال ۱۳۰۵ شمسی که از آذربایجان به تهران برگشتم ، به واسطۀ انقلابات و تغییراتی که از دیرباز در عقاید و افکار روحانی برایم دست داده بود و گاهی سخنانی از من سر می زد که با ذوق عوام اهل بهاء سازش نمی نمود)) . “

طرد و پی آمدهای آن 

نظام اطلاعاتی و تشکیلات جاسوسی سرانجام گزارش تغییرات روحی این کاتب مقرب عبدالبها را به شوقی می دهد و شوقی که حالا رهبر بهائیت شده است بهترین فرصت را بدست می آورد تا او را که از اسرار بسیاری مطلع است طرد نموده خطرش را از سر راه رهبری بر دارد:

“عده ای شروع به نامه نگاری برای شوقی و دادن گزارشهای مغرضانه دربارۀ کارها و سخنان من کردند.البته، در واقع، من از قزوین که به تهران آمدم (( حالم دگرگون بود. آن جوش و خروش سابق و شوق و شور پیشین را نداشتم. قدری معتدل شده بودم. لوح احمد را نمی خواندم و گرد نماز نمی گردیدم و در محافل احبا، جز به حکم اجبار نمی رفتم و مگر به ضرورت سخن نمی گفتم.)) 

حال چند سالی از درگذشت عبدالبهاء گذشته و شوقی لگام کارها را به دست گرفته بود.  تا آنکه نوروز ۱۳۰۷ در رسید. این هنگام ، شخصی از طرف محفل روحانی (مجمع بهائیان(ورقه ای ترتیب داده ، در چاپخانه ای که برای طبع این قبیل اوراق و سایر مسائل سری بهائی ، نهانی در محلی مرتب نموده اند به عنوان ((متحد المال)) ، چاپ ، و به فوریت در میان بهائیان پخش کرد و در آن مرا بی دین خواند و با بی شرمی و بی آزرمی دروغها به من بست و گفت : گذشته از اینکه از آلودگی به هر رسوایی و بدنامی پروا ندارد با دشمنان کیش بهائی مانند آواره و نیکو رفت و آمد دارد . از اینرو او را به خود راه ندهید و برانید و هر جا دیدید رو برگردانید.هنوز این برگ به دست همه نرسیده بود که پدر بیمار مرا شبی به زور به محفل روحانی خواستند و بردند و گفتند باید او را از خانۀ خود بیرون کنی. 

در این هیاهو و گفتگو بودیم که نوروز در رسید. پس از چند روز دوتن به خانۀ ما آمدند و پدرم را ترساندند و به او گفتند باید فرزندت صبحی را که در خانه پنهان است بیرون کنی وگرنه گرفتار خشم و خروش شوقی و پیروان او خواهی شد و زندگی بر تو تنگ خواهد گشت. 

بیچاره پدر، نه می توانست که دل از من بکند و مرا از خود براند و نه یارای آن را داشت که پگوش به سخن آنها ندهد. نمی دانست چه کند.  روزی سر سفره نشسته بودیم. گفت: فضل الله ( مرا همیشه به این نام می خواند ) یا باید هر چه من می گویم بی چون و چرا گوش کنی یا از نزد من بروی.من بی درنگ برخاستم و بیرون آمدم. 

نمی دانید به او چه گذشت ! از سویی اندوهگین شد و با چشم اشکبار به من نگاه کرد و از سوی دیگر گفت: [( در اصل ، جا افتادگی دارد)] از دست اینها آسوده شوم…. ولی … 

از خانه بیرون آمدم.کجا بروم؟، به که پناه برم؟، نمی دانم! 
که مرا راه خواهد داد و به دیدۀ دوستی خواهد نگریست ؟ هیچکس. مسلمانان مرا بهائی بد کیش و بی دین می خوانند و بهائیان مرا پیمان شکن و شایستۀ کشتن می دانند. جز این دو دسته کسی مرا نمی شناسد.

در خیابانها به راه افتادم تا هوا تاریک شد .راه بردار به جایی نبودم. آنروزها ماه روزه بود و هوا هم سرد. چندین شب ، چون آسایشگاهی نداشتم، تا بامداد در کوی ها و برزن ها می گشتم….خوب به یادم هست که یک شب، هم گرسنه و ناتوان بودم و هم خواب بر من چیره شده بود و در رنج بودم [که] در کوچۀ سبزی کار تخت زمرد دیدم در خانه ای باز شد و زنی سفره[ای] را در توی جوی میان کوچه تکان داد. شادمان شدم . گفتم: این نشانۀ آن است که شب به پایان می رسد و نزدیک است که توپ را در کنند و من از رنج چرت زدن آسوده شوم، و دیگر آنکه نزدیک می روم تا خرده نانی به دست بیاورم. نزدیک رفتم. دیدم جز پنج پوست تخم مرغ و نیمی از پیاز گندیده چیزی در جوی نیست.به کناری آمدم ، که توپ در رفت. گفتم: باز جای سپاسگذاری است که شب به پایان رسید و خواب از سر من می پرد. 

دو ماه روزگار من بدین گونه گذشت،… 

… اگر بخواهم مو به مو برای شما بگویم این گروهی که برای فریب مردمان و ساده دلان نیرنگها می زنند و سخنهای ساختگی می گویند چگونه با من رفتار کردند ، سرگردان خواهید شد و شاید باور نکنید. نمی خواهم گزارش خود را چنانکه در (( کتاب صبحی)) در این باره نوشته ام دراز و گسترده بنویسم، ولی نمی توانم هم [طوری از سر آن] بگذرم، که شما ندانید این گروه با من چه کردند: 

نه جایی داشتم که در آن آسایش کنم نه نانی که شکم گرسنه را سیر کنم نه جامه ای که از سرما و گرما خود را نگاه ذارم و نه کنجی که اینها را نبینم و زخم زبانشان را نشنوم. با همۀ اینها، نیرویی در من بود که شکست نخوردم و خود را نفله نکردم….”

تشرف به آستان صبح 

رنج ها و تلاطم های درون صبحی (از بطلان راهی که عمری رفته بود) کم بود که رنج جفا های عظیم بهائیان (یا به قول او هبائیان ) نیز بر آن افزوده شد. طرد و پی آمدهای آن از سوی مدعیان وحدت عالم انسانی(!) شامل زخم زبان ها،بد گوئی ها،شماتت ها،فتنه گری ها برای تحمیل فقر و بیکاری و بی آبروئی بر او مثل آوار هر روز بر سر او فرود می آمداما او خود را دلداری می دادو دست تضرع به آستان ربوبی درافکند و پاسخی شیرین دریافت کرد:

“… سرانجام گفتم: ما به گمان خود، نخواستیم دروغگو و دورو باشیم ؛ به زبان چیزی بگوییم که در دل جز آن باشد. خواستیم جوانان بیچاره که شیفتۀ سخنان پوچ می شوند و به نام دوستی ، صد گونه دشمنی به بار می آورند و نادانی را دانش می دانند ، از راستی گریزانند و به دنبال مردی که او را ندیده و نسنجیده اند افتاده [اند] ، گمراه نشوند و در چاه نیفتند . خدایا [،حال] در این گیر و دار و رنج و سختی ، دوست و نگهدار من کیست؟ چگونه می توانم با این گرفتاریها که دارم، مردم را به روشنی دانش و بینش بخوانم و از تاریکی نادانی و کانایی برهانم؟ از تو پاسخ می خواهم! 

چون اندیشۀ من و گفتگویم با خدا به اینجا رسید ، به سر پیچ کوچه رسیدم . مردی [که] آنجا نشسته و به بانگ بلند قرآن می خواند ، این آیه را به گوشم رساند: الله ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور. ( خداست دوست کسانی که به او گرویدند .از تاریکی آنها را بیرون می آورد و به روشنی می رساند.)

نمی دانید چه شادی ای از این پاسخ خدا به من دست داد! در میان کوچه برجستم و پای کوبیدم و دست افشاندم و گفتم :سپاس تو را ، که آرام دل و آسایش جان به من دادی! دیگر اندوهی ندارم.چه ، می دانم پشت و پناه من در زندگی تویی…از اینگونه برخوردها بسیار برای من پیش آمد ؛ که اکنون جای گفتنش نیست…”و بدینگونه صبحی به آغوش اسلام در آمده ، آماده پذیرش رنج هایی از این سخت تر می شود… 

جفاهای اصحاب وحدت عالم انسانی! 

“…سخن به درازا کشید می خواستم در این باره بیشتر سخن پردازی کنم و ستمها و رنجها و آزارها [یی را] که از گروه هبائیان دیدم برایتان بنویسم تا اینها را خوب بشناسید و بدانید اینها که در آشکار دم از مهر و دوستی مردم و یگانگی جهانیان می زنند و به زبان می خواهند دشمنی و بد خواهی و کینه توزی را از میان بردارند ، در نهان از هر دشمنی برای مردمان سرسخت ترند و در دل آرزویی ندارند جز کینه توزی و پدید آوردن خشم و آشوب میان کسان. نه تنها پدر مهربان مرا وادار کردند تا فرزندی را که از او جز بندگی و راستی و درستی چیزی ندیده بود از خود براند و از خانه بیرون کند، بلکه گام فراتر نهادند و در کمین نشستند که اگر بتوانند مرا از میان بردارند. در این کار [نیز]آزمایشها دارند:بسیاری[بودند]

که پس از گروش به این دین و فداکاریها در این راه، چون دریافتند که راه نادرست رفته[ اند] و ازنیمه راه برگشتند، به دست ستم اینها نابود شدند. از این گونه کارها بسیار کرده اند… 

اگر بخواهم گزارش بسیاری از مردم را که به دست آنها نابود شدند بگویم، به دفتری جداگانه نیاز می افتد …با این همه [هبائیان] خامش ننشستند و پی در پی به این در و آن در نوشتند که صبحی راندۀ هر در است و کسی به او نمی نگرد… از سوی دیگر، چند تن را گماشتند تا ببینند با من چه کسی دمساز است و رفت و آمد دارد تا او را باز دارند ، و اگر از پیروان شوقی است از خود برانند. بیچاره بهائیها همه نگران بودند که مبادا در گفتگو و آمیزش با من، گیر بیفتند. هر گاه در کوچه و بازار با یکی از این گروه 
برخورد می کردم ، دشنام و ناسزا می شنیدم و از روی خشم به من نگاه می کردند و روی خود را بر می گرداندند.چند بارهم در خیابان چنان به من تنه زدند که به زمین افتادم.در همان روزگار من چند روزی بیمار شدم . پدرم آگهی یافت . آرام نداشت و از 
ترس هم نمی توانست به سراغ من بیاید واز من بپرسد. به ناچار ساعت نه و ده شب، با هشیاری و پس و پیش نگریستن به در خانۀ ستوده می آمد و با چشم تر از او می پرسید که صبحی چگونه است ؟ بهبودی سافته یا هنوز ناخوش است ؟… 

(فرزندان من؛این گروهند که می خواهند مردم جهان را با هم یکی کنند ودشمنی و بیگانگی را از میان بردارند!!!)

نمدانید من وقتی که از ستوده این را شنیدم چگونه بیحال شدم! باز می گویم نمی خواهم مو به مو از ستم و آزاری که از این گروه به من رسید برایتان بگویم؛ زیرا دلتنگ می شوید و بر اینها نفرین می کنید و دشمنی آنها را در دل می گیرید . 

باری؛ خداوند مرا در برابر نابکاری و بد اندیشی آنها نگاهداری کرد تا امروز بتوانم فرزندان خود را به راستی و درستی بخوانم و بر و بهرۀ آزمایش خود را بگویم، که فریب نا کسان را نخورند… 
هر جا که من دنبال کاری می رفتم تا نانی به دست آرم و بخورم، می رفتند و می گفتند : این آدم شایسته نیست. مردی نادرست و رسواست. 

… هر جا از من بدگویی می کردند و چنان دوز و کلک چیده بودند که در گوشۀ گمنامی بخزم و اگرآسیبی به من رسانند کسی در نیابد.[اما]هر چه در این راه بیشتر کوشیدند به جایی نرسیدند و از بخشش خدای بزرگ ، تیرشان به سنگ خورد، و[سرانجام چنین شد که] مرد گمنامی زبانزد همه گشت…” 

جاودانگی در پناه حقیقت 

آری ،صبحی با یک عزم الهی علیرغم همه سختی ها حقیقت را در آغوش می گیرد و همه عواقب چنین تصمیم بزرگی را با شجاعت پذیرا می شود… پس از چندی به رادیو سراسری می رود و با هنرمندی و داستان پردازی ،هدایت جوانان وطن را مشتاقانه به عهده می گیرد و تا جان در بدن داشت با این عشق یعنی عشق به هدایت و بالندگی جوانان لحظه های زندگی را به جاودانگی معنویت الهی در پرتو آئین محمدی پیوند می زند تا آنکه پس از سالیانی متمادی خدمت به وطن و تلاش در راه اعتلای جوانان و خدمات فرهنگی و علمی وهنری روج بزرگش بسوی خالق مهربان پر کشید.. .ودر ساعت چهار و ده دقیقۀ صبح روز پنجشنبه هفدهم آبان۱۳۴۱در بیمارستان در گذشت و آخرین سخن او قبل از خاموشی این بود: “خدا همۀ شما را به سلامت دارد.

در مجموع “صبحی” نزدیک به بیست و دو سال در رادیو به قصه گویی مشغول بود.  اما پس از مرگ او نیز ( به گفتۀ یکی از مسئولان آرشیو نوار رادیو) حدود ده سال  نوارهای قصۀ او، مجدداً از رادیو پخش می شد…

خدایش رحمت کنادکه با آگاهی و جسارت وصف نشدنی یک الگوی حقیقت جویی را فرا راه همه حق دوستان بویژه جوانان بهایی نهاد تا به شعارها و ظواهر دل نبندندو با پژوهش بطلان تاریکی را فریاد کنند…

به نقل از بهائی پژوهی

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *