اگر آتش گرفتید برای فاطمیه کاری کنید…
السلام علیک ایتها الصدیقه الشهیده
سلام
متن ها همیشه کوتاه است چون زمان کم خواننده در نظر گرفت می شود.
اما این متن طولانی است. ارزشش را دارد. شاید آتشتان زد.
اگر آتش گرفتید برای فاطمیه کاری کنید…
خدا به او گوش داد، اما با گوشش، صداهای نا روا شنید. غیبت شنید.
خدا به او نعمت زبان داد، اما او با زبانش به این و آن، نیش زد و دل بندگان خدا را آزرد. دروغ گفت. تهمت زد. غیبت کرد.
خدا به او عقل و هوش داد. او در راه نا صواب آن را مصرف کرد.
خدا به او قدرت و توان داد، به جای عبادت، در راه گناه از آن بهره برد….
تو را نمیگویم! خودم را میگویم. اشک در چشمانم حلقه میزند. به یاد یک عمر میافتم که انگار در لحظهای به سر آمده است. ای کاش با آن نعمتهایی که خدا به من داده بود، او را عبادت میکردم. ای کاش با توانی که او به من داده بود، به جنگ او نمیرفتم. کاش جلوی هوسهایم را گرفته بود. کاش….
در آن صحرا ایستادهایم. همه ایستادهاند. در آن صحرا که وصفش را شنیدهای. هر چه حساب میکنم، میبینم کفهی ترازو به سمت خیر و نیکویی پایین نخواهد آمد. خدایا چه کنم؟! در همان حال و هوا و بیم و نا امیدی، ناگهان صدایی میشنوی. صدایی رسا و پر جذبه. صدا میگوید: آی انسانها! چشمهایتان را بر زمین بدوزید تا بندهی صالحهی خدا، انسیهی حورا، فاطمهی زهرا به این صحرا وارد شود. سر را به پایین میاندازم و زمین را مینگرم. احساس میکنم سراسر این صحرا از نور پر شده است. فاطمه به محشر آمده است. با هزاران فرشته و ملک به همراهش. آری فاطمه ناموس کبریا است. باید به هنگام ورودش به محشر، سرها رو به پایین باشد و چشم ها از نگاه به او محروم. فاطمه، منزه است از نگاه نا محرمان. فاطمه دردانهی هستی است.
فاطمه از منبری از صراط میگذرد و بر دروازهی بهشت میرسد. ناگهان از حرکت باز میایستد. دو جوان بر در دروازهی بهشت ایستاده اند. یکی از این دو جوان، حسن است. فرزند فاطمه. دیگری اما بی سر است. شناخته نمیشود. فاطمه از حسن میپرسد: حسن جان، این جوان کیست که چنین در دروازهی بهشت ایستاده است. حسن چیزی به او میگوید. ناگاه صدایی جانسوز در صحرا میپیچد. صدای نالهی فاطمه است. خدا حسین را بی سر به او نشان داده است. وضع عجیبی میشود. ملائکه به جوش و خروش در میآیند. صدای پر جذبه باز به گوش میرسد: فاطمه جان، من مصیبتهایی که بر تو رفته است را برای چنین روزی ذخیره کردهام. امروز به احترام تو، برای تعظیم تو، به پاسداشت بندگی تو، آن چه بخواهی را برآورده میکنم. صدای فاطمه به گوش میرسد. میفرماید: خدایا شیعیانم!
بر خود میلرزم. ناگهان این فکر از ذهنم میگذرد. خدایا من فاطمه را دوست داشتهام. من فرزندان فاطمه را دوست داشته ام. خدایا درست که کارنامهام در خور بهشت تو نیست، اما من تحمل عذاب جهنمت را هم ندارم. اما بعد با خود فکر میکنم: شیعه یعنی پیرو. نه من از فاطمه پیروی نکردهام. من شیعهی فاطمه نیستم. چشمانم هنوز بر زمین است. جرأت ندارم که سر بلند کنم. هیچ کس جرأت ندارد.
پاسخ به درخواست فاطمه، چنین است: همه را بخشودم!
فاطمه هنوز بر دروازهی بهشت ایستاده است. گویا هنوز راضی نشده و تا او راضی نشود، هیچ کس تکان نخواهد خورد. صدای فاطمه بار دیگر به گوشم میرسد: خدایا شیعیان فرزندانم!
خداوند عز و جل پاسخ میفرماید: آنان را نیز مورد عفو و بخشایش خود قرار دادم.
فاطمه اما دست بردار نیست. خدایا شیعیان شیعیانم!
خدا خیال فاطمه را راحت میکند: فاطمه جان! هر کس را که به تو مربوط است و دست تمسک به دامن محبت تو زده است، بخشودم.
باور نمیکنم. این شامل من هم میشود. شامل خیلیها میشود. حالا در کارنامهی عمل من، چیزی هست که سنگینی میکند. به اندازهی تمام آن چه نکردهام. به اندازهی تمام کسریهایم. فاطمه من را و تو را با خود میبرد…
اینها که خواندی، مضمون احادیث است. نه یک حدیث و دو حدیث. ده ها حدیث از کتابهای معتبر. احادیث سند دار و با اعتبار. کیف کردی نه؟ خوشحال شدی که چنین سرمایهای در سویدای دل داری. قدرش را بدان. مواظب باش بلایی سرش نیاورند. میپرسی مگر میتوانند بلایی بر سرش بیاورند. اصلا چه کسی میخواهد این گوهر را از من بگیرید؟
بیا به دنیا برگردیم تا جوابش را برایت بگویم.